- 2007-05-09
- 5,028
- 106,734
سلام :
توی کوچه که قدم میگذارد هنوز بعضیها روزشان آغاز نشده و چراغ خانههاشان خاموش است، تا به نانوایی برسد زیر لب ((یا رزاق)) را ذکر میگوید، آخر زنش از همسایهها شنیده که این ذکر روزی را فراخ میکند.
با پول این روزها هم که نمیشود اندازه شکم سیر شش نفر نان خرید، از کنار مغازه بقالی هم بیاعتنا رد میشود و حتی نیم نگاهی هم به قالبهای پنیر توی یخچال مغازه نمیاندازد که دلش آب شود و فقط قدمهایش را محکمتر و تندتر برمی دارد که کارش دیر نشود.
حالا بچهها هم بیدارند و سر سفره منتظر پدر، بوی نان تازه توی خانه میپیچد و نیمرو هم حاضر است و شاید در این لحظه خوشبختی این شش نفر را هیچکس توی دنیا نداشته باشد حتی با کمی نان و تخم مرغ به جای پنیر و کره و مرباهای جورواجور و آب پرتقال.
هر سه دختر آماده رفتن به مدرسه میشوند و پسر هم با پدر راهی کوچه و خیابان میشود و روز از نو و روزی از نو.
چهار راه و چراغ قرمز برای بیشتر آدمها به معنی باز ماندن از کار وزندگی و توقف است اما برای این پدر و پسر محل کسب درآمد است و به دست آوردن روزی حلال.
لنگها و بستههای دستمال کاغذی را گوشه بلوار میگذارند و از هر کدام چندتا برای فروش دستشان میگیرند و چراغ هی سبز و قرمز میشود و ماشینها با مدلهای مختلف میآیند و ميگذرند و آدمهای توی این ماشینها بیاعتنا به نگاههای منتظر این دو مرد عبور میکنند و پی زندگیشان میروند.
آقا حبیبب ا... حتما وقتی پسرهای جوان را توی ماشینهای آخرین مدل کولر دار میبیند دلش میلرزد که چرا پسر او نباید اینطور زندگی کند، وقتی خانوادهها را میبیند که کنار هم شاد و خوشحال به سمت مقصدی پیش میروند و پشت چراغ قرمز چند لحظه خندههای از ته دلشان را میبیند شاید افسوس میخورد و شرمنده میشود. وقتی دردش اوج میگیرد که ماشین عروسی پشت چراغ قرمز ایستاده و پسرش را میبیند که زل زده به زوج خوشبخت توی ماشین و عجیب دلش به درد میآید.
روزگار همینگونه میگذرد، هر روز و هر هفته و هر ماه و هر سال، از آفتابهای داغ تیر و مرداد گرفته تا غروبها و سرمای استخوان سوز زمستان، همین چهارراه و چراغ قرمزش، همین لنگهای قرمز، همین بستههای دستمال، رفیق لحظههای حبیب الله و پسر جوانش شده است.
ظهر که میشود دشت کرده یا نکرده، زیر سایه درختی بقچه نهار را باز میکنند و نانی میخورند و حتما تکههای نان اضافه مانده را برای گنجشکها میگذارند تا برکتی باشد بر روزیشان؛ چه روزها که با زبان روزه کار کردند وحتی تا عصر هزار تومان هم کاسب نشدند، گاه حتی دیگر نای سرپا ایستادن نداشتند اما هنوز امید داشتند، بارها از همنوعان خود سردی دیدند و دلسرد نشدند، حتی پای صحبتشان که بنشینی میگويند: شکر،همه چیز خوب است و مردم مهربانند و راضی هستیم به رضای خدا.
شاید برای ما باز گو نکنند اما گاهی هر چند خودشان چیزی در نیاوردند اما دلشان نیامد کودکی که همیشه با آنها سر چهار راه دعا میفروشد دلش از گرسنگی ضعف برود و او را در نهارشان هم مهمان کردند و یا حداقل نگذاشتند دست خالی برود خانه پیش مادر مریضش.
غروب که میشود و شب میرسد وقت جمع و جور کردن پولهای خرد و درشت است، شاید دوتایی روی هم ده هزار تومان یا شاید بیشتر یا کمتر، هرچه که در آمد داشتند روی هم میگذارند و به کم و کاستیهای خانه فکر میکنند که چه باید بخرند و چه چیزی فعلا زیاد ضروری نیست و میشود از خریدش صرف نظر کرد.
میخواهند برنامهریزی کنند و کمی پس انداز جمع آوری کنند تا شاید بتوانند دوچرخه یا موتوری بخرند و اینقدر هر روز این کیسههای سنگین را روی دوششان نکشند.
وقتی باهم بساطشان را جمع میکنند و اماده برگشتن میشوند شاید ته دلشان آرزو ميکنند ای کاش دکه کوچک و یا حتی چرخ دستی داشتیم و شاید اینطور روزگارمان بهتر میگذشت.
با هم که به سمت خانه قدم برمیدارند پسر ته دلش خدا رو شکر میکند که حداقل پدرش هست، حتما از خدا سپاسگذاری میکند که سایه این تکیهگاه را هنوز بر سرش نگه داشته و چه بسا ممکن بود او هم مثل خیلی از آدمهای دیگر که هزار تا خوشبختی و سرگرمی دارند و در رفاه کاملند اما جای یک پشتوانه و یک امید توی زندگیشان خالی است، از نعمت پدر محروم میبود.
کنارش که راه میرود به وجودش افتخار میکند، هرچند که لاغر و نحیف باشد و کمرش زیر بار فشار زندگی قوز کرده باشد اما مهم این است که هست و میشود بهش تکیه کرد.
مرد هم توی دنیای خودش فرو رفته، همیشه دغدغه دو دختر جوان دم بخت رهایش نمیکند، کاش خانه آبرومندانهتری داشتند، کاش درآمد بهتری داشت و میتوانست مثل همه پدرهای دیگر جهیزیه حسابی برایشان فراهم و روانه خانه بختشان کند.
دلش برای روزگار پسر جوانش هم گرفته، همسالهای او سر زندگیشان هستند و زن و بچه دارند و او هنوز به دست فروشی برای تامین معاش خانه پدریاش مشغول است.
هیچکدام هیچی نمیگویند و لبخند از روی لبشان محو نمیشود تا نزدیک خانه میشوند، سیبزمینی و گوجه و پیاز که خریدند، دیگر چیزی ته جیبشان نمانده، اما همه اینها چه اهمیتی دارد وقتی میدانند توی همان خانه قدیمی و کهنه بقیه چشم انتظارشان هستند تا شام را با هم بخورند، حالا هرچه که باشد، نان و سیب زمینی، مانده غذای ظهر یا هرچیز دیگر، مهم این است که دور هماند.
بعد از شام که پچ پچها شروع میشود و رفت و آمدهای دزدکی توجه آدم را جلب میکند تازه حبیب ا.. یادش میافتد امروز روز ((پدر)) بوده و ته دلش شادی و انتظار کودکانهای موج میزند ... هیچ آدمی از هدیه گرفتن بدش نمیآيد.
بستهها را که میآورند کادوي پدر جعبهاش بزرگتر است، شبیه جعبه کفش شاید، آری باز که میشود کفش است و دیگر شاید نیازی به آن کفشهای کهنه که هیچ مقاومتی در برابر سرما ندارد نیست، خدا میداند چند مدت بچهها جلوی شکمشان را گرفتند و پولی پس انداز کردند تا دل پدر را شاد کنند.
حالا وقت کادوی پسر است، ساعت توی جعبه جلوی چشمش برق میزند، مسلما از آن ساعتهای گرانقیمت مارک دار نیست، اما مهم این است که دیگر نیاز نیست او از هر رهگذری، گذران وقت بپرسد و گاهی جوابی هم نگیرد.
یک روز قشنگ همین جا تمام میشود، توی همین شهر پر است از این روزهای قشنگ، آدمهایی که دنیایشان با خیلیها فرق دارد، نه از بریز و بپاشها و ولخرجیهای آنچنانی خبری هست و نه از دروغ و کلک و ریا.
مردهایی هستند که مردانگیشان یک جور دیگر است، کارشان پشت میز نشستن و دستور دادن نیست، صبح تا شب پی یک لقمه روزی حلال میدوند و هرچند کم و سخت اما نان درمیآورند و روزگار میگذرانند و همین نان را با آرامش و محبت و صفا توی سفره زن و بچههاشان میبرند.
مردهایی هستند که دغدغهشان پول درآوردن به هر قیمتی نیست، مردهایی که نان حقه و کلک توی سفرهشان جایی ندارد و پاک پاکند، مردهایی که کوهند زیر بار فشار زندگی و نمیگذارند پارههای تنشان سختی بکشند، روزگار میگذرانند و خدا را شاکرند که اگر دنیایشان سخت است اما آخرتشان بسی اندوخته دارد، مردهای کارگر و نانوا و بنا با همان دستهای مقدسی که پیغمبر بر آن بوسه زد.
انسانهایی که یادآور فرشتهها روی زمیناند و خوب میبینند که زن و فرزندشان چگونه با سختی و قناعت زندگی میکنند و سعی میکنند حداقل جای محبت و عشق توی زندگیشان خالی نباشد.
پدرهایی که تمام تلاششان را برای زندگی آبرومندانه فرزندانشان میکنند و خم میشوند زیر فشار زندگی تا بچههاشان با سربلندی زندگی کنند.
آری اینها کم از مادرانی ندارند که خدا بهشت را زیر پایشان گذاشته، بیایید قدر تکیه گاههای دوست داشتنیمان را بدانیم و یادمان باشد چقدر به وجودشان نیازمندیم.
روزتان مبارک ... تمام مردها و پدرهای بزرگ و مهربان خانواده بزرگ ایران تیکی، شما کوههای زمین هستید.

توی کوچه که قدم میگذارد هنوز بعضیها روزشان آغاز نشده و چراغ خانههاشان خاموش است، تا به نانوایی برسد زیر لب ((یا رزاق)) را ذکر میگوید، آخر زنش از همسایهها شنیده که این ذکر روزی را فراخ میکند.
با پول این روزها هم که نمیشود اندازه شکم سیر شش نفر نان خرید، از کنار مغازه بقالی هم بیاعتنا رد میشود و حتی نیم نگاهی هم به قالبهای پنیر توی یخچال مغازه نمیاندازد که دلش آب شود و فقط قدمهایش را محکمتر و تندتر برمی دارد که کارش دیر نشود.
حالا بچهها هم بیدارند و سر سفره منتظر پدر، بوی نان تازه توی خانه میپیچد و نیمرو هم حاضر است و شاید در این لحظه خوشبختی این شش نفر را هیچکس توی دنیا نداشته باشد حتی با کمی نان و تخم مرغ به جای پنیر و کره و مرباهای جورواجور و آب پرتقال.
هر سه دختر آماده رفتن به مدرسه میشوند و پسر هم با پدر راهی کوچه و خیابان میشود و روز از نو و روزی از نو.
چهار راه و چراغ قرمز برای بیشتر آدمها به معنی باز ماندن از کار وزندگی و توقف است اما برای این پدر و پسر محل کسب درآمد است و به دست آوردن روزی حلال.
لنگها و بستههای دستمال کاغذی را گوشه بلوار میگذارند و از هر کدام چندتا برای فروش دستشان میگیرند و چراغ هی سبز و قرمز میشود و ماشینها با مدلهای مختلف میآیند و ميگذرند و آدمهای توی این ماشینها بیاعتنا به نگاههای منتظر این دو مرد عبور میکنند و پی زندگیشان میروند.
آقا حبیبب ا... حتما وقتی پسرهای جوان را توی ماشینهای آخرین مدل کولر دار میبیند دلش میلرزد که چرا پسر او نباید اینطور زندگی کند، وقتی خانوادهها را میبیند که کنار هم شاد و خوشحال به سمت مقصدی پیش میروند و پشت چراغ قرمز چند لحظه خندههای از ته دلشان را میبیند شاید افسوس میخورد و شرمنده میشود. وقتی دردش اوج میگیرد که ماشین عروسی پشت چراغ قرمز ایستاده و پسرش را میبیند که زل زده به زوج خوشبخت توی ماشین و عجیب دلش به درد میآید.
روزگار همینگونه میگذرد، هر روز و هر هفته و هر ماه و هر سال، از آفتابهای داغ تیر و مرداد گرفته تا غروبها و سرمای استخوان سوز زمستان، همین چهارراه و چراغ قرمزش، همین لنگهای قرمز، همین بستههای دستمال، رفیق لحظههای حبیب الله و پسر جوانش شده است.
ظهر که میشود دشت کرده یا نکرده، زیر سایه درختی بقچه نهار را باز میکنند و نانی میخورند و حتما تکههای نان اضافه مانده را برای گنجشکها میگذارند تا برکتی باشد بر روزیشان؛ چه روزها که با زبان روزه کار کردند وحتی تا عصر هزار تومان هم کاسب نشدند، گاه حتی دیگر نای سرپا ایستادن نداشتند اما هنوز امید داشتند، بارها از همنوعان خود سردی دیدند و دلسرد نشدند، حتی پای صحبتشان که بنشینی میگويند: شکر،همه چیز خوب است و مردم مهربانند و راضی هستیم به رضای خدا.
شاید برای ما باز گو نکنند اما گاهی هر چند خودشان چیزی در نیاوردند اما دلشان نیامد کودکی که همیشه با آنها سر چهار راه دعا میفروشد دلش از گرسنگی ضعف برود و او را در نهارشان هم مهمان کردند و یا حداقل نگذاشتند دست خالی برود خانه پیش مادر مریضش.
غروب که میشود و شب میرسد وقت جمع و جور کردن پولهای خرد و درشت است، شاید دوتایی روی هم ده هزار تومان یا شاید بیشتر یا کمتر، هرچه که در آمد داشتند روی هم میگذارند و به کم و کاستیهای خانه فکر میکنند که چه باید بخرند و چه چیزی فعلا زیاد ضروری نیست و میشود از خریدش صرف نظر کرد.
میخواهند برنامهریزی کنند و کمی پس انداز جمع آوری کنند تا شاید بتوانند دوچرخه یا موتوری بخرند و اینقدر هر روز این کیسههای سنگین را روی دوششان نکشند.
وقتی باهم بساطشان را جمع میکنند و اماده برگشتن میشوند شاید ته دلشان آرزو ميکنند ای کاش دکه کوچک و یا حتی چرخ دستی داشتیم و شاید اینطور روزگارمان بهتر میگذشت.
با هم که به سمت خانه قدم برمیدارند پسر ته دلش خدا رو شکر میکند که حداقل پدرش هست، حتما از خدا سپاسگذاری میکند که سایه این تکیهگاه را هنوز بر سرش نگه داشته و چه بسا ممکن بود او هم مثل خیلی از آدمهای دیگر که هزار تا خوشبختی و سرگرمی دارند و در رفاه کاملند اما جای یک پشتوانه و یک امید توی زندگیشان خالی است، از نعمت پدر محروم میبود.
کنارش که راه میرود به وجودش افتخار میکند، هرچند که لاغر و نحیف باشد و کمرش زیر بار فشار زندگی قوز کرده باشد اما مهم این است که هست و میشود بهش تکیه کرد.
مرد هم توی دنیای خودش فرو رفته، همیشه دغدغه دو دختر جوان دم بخت رهایش نمیکند، کاش خانه آبرومندانهتری داشتند، کاش درآمد بهتری داشت و میتوانست مثل همه پدرهای دیگر جهیزیه حسابی برایشان فراهم و روانه خانه بختشان کند.
دلش برای روزگار پسر جوانش هم گرفته، همسالهای او سر زندگیشان هستند و زن و بچه دارند و او هنوز به دست فروشی برای تامین معاش خانه پدریاش مشغول است.
هیچکدام هیچی نمیگویند و لبخند از روی لبشان محو نمیشود تا نزدیک خانه میشوند، سیبزمینی و گوجه و پیاز که خریدند، دیگر چیزی ته جیبشان نمانده، اما همه اینها چه اهمیتی دارد وقتی میدانند توی همان خانه قدیمی و کهنه بقیه چشم انتظارشان هستند تا شام را با هم بخورند، حالا هرچه که باشد، نان و سیب زمینی، مانده غذای ظهر یا هرچیز دیگر، مهم این است که دور هماند.
بعد از شام که پچ پچها شروع میشود و رفت و آمدهای دزدکی توجه آدم را جلب میکند تازه حبیب ا.. یادش میافتد امروز روز ((پدر)) بوده و ته دلش شادی و انتظار کودکانهای موج میزند ... هیچ آدمی از هدیه گرفتن بدش نمیآيد.
بستهها را که میآورند کادوي پدر جعبهاش بزرگتر است، شبیه جعبه کفش شاید، آری باز که میشود کفش است و دیگر شاید نیازی به آن کفشهای کهنه که هیچ مقاومتی در برابر سرما ندارد نیست، خدا میداند چند مدت بچهها جلوی شکمشان را گرفتند و پولی پس انداز کردند تا دل پدر را شاد کنند.
حالا وقت کادوی پسر است، ساعت توی جعبه جلوی چشمش برق میزند، مسلما از آن ساعتهای گرانقیمت مارک دار نیست، اما مهم این است که دیگر نیاز نیست او از هر رهگذری، گذران وقت بپرسد و گاهی جوابی هم نگیرد.
یک روز قشنگ همین جا تمام میشود، توی همین شهر پر است از این روزهای قشنگ، آدمهایی که دنیایشان با خیلیها فرق دارد، نه از بریز و بپاشها و ولخرجیهای آنچنانی خبری هست و نه از دروغ و کلک و ریا.
مردهایی هستند که مردانگیشان یک جور دیگر است، کارشان پشت میز نشستن و دستور دادن نیست، صبح تا شب پی یک لقمه روزی حلال میدوند و هرچند کم و سخت اما نان درمیآورند و روزگار میگذرانند و همین نان را با آرامش و محبت و صفا توی سفره زن و بچههاشان میبرند.
مردهایی هستند که دغدغهشان پول درآوردن به هر قیمتی نیست، مردهایی که نان حقه و کلک توی سفرهشان جایی ندارد و پاک پاکند، مردهایی که کوهند زیر بار فشار زندگی و نمیگذارند پارههای تنشان سختی بکشند، روزگار میگذرانند و خدا را شاکرند که اگر دنیایشان سخت است اما آخرتشان بسی اندوخته دارد، مردهای کارگر و نانوا و بنا با همان دستهای مقدسی که پیغمبر بر آن بوسه زد.
انسانهایی که یادآور فرشتهها روی زمیناند و خوب میبینند که زن و فرزندشان چگونه با سختی و قناعت زندگی میکنند و سعی میکنند حداقل جای محبت و عشق توی زندگیشان خالی نباشد.
پدرهایی که تمام تلاششان را برای زندگی آبرومندانه فرزندانشان میکنند و خم میشوند زیر فشار زندگی تا بچههاشان با سربلندی زندگی کنند.
آری اینها کم از مادرانی ندارند که خدا بهشت را زیر پایشان گذاشته، بیایید قدر تکیه گاههای دوست داشتنیمان را بدانیم و یادمان باشد چقدر به وجودشان نیازمندیم.
روزتان مبارک ... تمام مردها و پدرهای بزرگ و مهربان خانواده بزرگ ایران تیکی، شما کوههای زمین هستید.
